Ðökнï ♀ †êняööñï

دخــــــتر تـــــهـــرونی

پیرمردی در بستر مرگ بود،در لحظات دردناک مرگ ناگهان، بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه ی پایین به مشامش

رسید.او تمام قدرت باقی مانده ی خود را جمع کرد و از جایش بلند شد.همانطور که به دیوار تکیه داده بود، آهسته

آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات، خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان، به در آشپزخانه رسید و

به درون آن خیره شد.او روی میز صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد که یا در بهشت است و یا اینکه

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقد شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او، این جهان را

ترک میکند.

او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم

خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان

همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:دست نزن.آنها را برای مراسم عزاداریت درست کردم.

 

http://dastanejaleb76.mihanblog.com

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:داستانهای کوتاه,داستان کوتاه,دختر تهرونی,پیرمرد,مرگ,ساعت 18:17 توسط Niloofar| |

اگه پسرا نبودن،کی مامانا رو دق میداد؟

 

اگه پسرا نبودن، کی خونه رو میکرد عین باغ وحش؟

 

اگه پسرا نبودن، تو دانشگاه استاد،کیو ضایع میکرد؟

 

اگه پسرا نبودن دخترا به چی میخندیدن؟

 

اگه پسرا نبودن، دخترا کیو سرکار میذاشتن؟

 

اگه پسرا نبودن، کی آشغالا رو میذاشت دم در؟؟؟؟ 

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:اگه پسرا نبودن چی میشد؟,اگه پسرا نبودن,دختر,دخمل تهرونی,دخملونه,دخترونه,ساعت 17:30 توسط Niloofar| |


Power By: LoxBlog.Com